به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «آوای هیرمند»، شهید دین محمد بامدی، دهم اسفند ۱۳۲۸، در روستای عزیز از توابع شهرستان زابل دیده به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش نورجان (فوت ۱۳۶۰) نام داشت. خواندن و نوشتن نمیدانست. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد.
بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم تیر ۱۳۶۱، در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و بیست و یکم آبان ۱۳۷۵، پس از تفحص در روستای بیبی دوست تابعه شهرستان هیرمند به خاک سپرده شد.
بسمالله الرحمن الرحیم
«وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ»
«و ساختیم پیش روی ایشان دیواری و پس پشت ایشان دیواری باز پوشیدیم ایشان را پس هیچ نبینند».
پس از ستایش و شکر و حمد به درگاه خداوند سبحان و با درود به رسول اکرم (ص) پیامبر گرامی اسلام و ائمه اطهار (ع) و حضرت مهدی (عج) که با این لشکر الهـی ایـــران انشاءالله بـه جنگ با فساد و فتنه خواهد رفت و با درود بر نایب برحقش بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران امام خمینی و با درود بر امت شهیدپرور ایران.
اینجانب دین محمد بامدی با شناخت و آگاهی که داشتم و رحمت خداوند عازم جبهـه شدم و هرگز بهخاطر احساس و تقلید نرفتم، بلکه با دیده و بصیرت کامل و با شناختی کـه نسبت به وضع موجود و بهحکم قرآن به دستور امام عازم دیدار خدا شدم و این رفتنم نــه برای انتقام و نه برای ریا و نه برای خاک بلکه برای حفظ صیانت اسلام و دفاع و نبرد با باطل و مشرکین راه فیسبیلالله رفتم و دیگر مسئلهای که مرا بیدار کرد.
شوق به جبهه رفتن را پیدا کردم مسئولیتی بود که شهیدان بر دوشمان گذاشتند بله آنها جان در طبق اخلاص گذاشتند و رفتند و با خون خود همینطور درخت اسلام را آبیاری میکنند پس چگونه ما اینطور ساکت بنشینم و راحت باشیم خداوند از ما نمیگذرد میگوید آنها جان دادند، آنها حیات خود را دادند، چطور شما از این دنیای فانی دل نمیکنید.
والدین عزیزم: اولین زیارتگاه و امید من شما هستید؛ چون در قرآن آمده است که بهشت برای هر فرزندی زیر قدمهای والدین است از اول کار تا حالا زندگیام برای شما روشن بوده است و من کار احسنی انجام ندادهام. اما خاموش نشستهام و با علمی که نداشتم ارشاد خودم را کردم. امیدوارم که بعد از من برادرانم و همچنین فرزندانم یک الگویی برای انجاموظیفه به اسلام عزیز باشند و راه خودتان اسلامی است.
از اینکه من رفتم به جبهه، برای شهیدشدنم گریه نکنید. بزرگترین گریه شما برای پیروزی نهایی اسـلام باشد و خودتان بسیار به ما گفتید که پدر جان در قرآن خواندهام که هیچ پدر و مادری برای فرزندی که خداوند به او هدیه کرده است، نباید گریه بکند.
بلکه گریه برای عذاب او در محشر است. امیدوارم که برادران و خواهرانم از شنیدن این موضوع جشن بگیرید، چون من در عروسیم جشنی نداشتم. حالا از شما میخواهم که در شهادتم جشن بگیرید، چون من این را یک افتخار بزرگ میدانم و انشاءالله که شما هم راهم را ادامه دهید.
این شعر از غریبی است نه از ترس شهادت:
از پا به در افتاد چون شد جگر من خدایا جگر من
تابوت مرا جای بلندی بگذارید خدایا بگذارید
تا باد برد بوی مرا در وطن من خدایا وطن من
کو مادر غمگین بگیرد خبر من خدایا خبر من
کجا شد پسر من خـــدایا پــســر مـــن
آندم که مرا در لحد تنگ بگذارند خدایا بگذارند
میدانم گنج لحد پر خطر من خدایا پسر من
پدر و مادرم آرزوی من این است که بعد از من فرزندانم را مردانی دلیر و زنانی شجاع و مؤمن و متقی به خداوند و اسلام بارآورید.
خانمم را اصلاً اگر میخواهید که من آسوده باشم، کارشان نداشته باشید، تا لحظهای که برای خودشان راهی انتخاب نکردهاند، خودشان آزاد باشند و حق بچههایم با مادرشان است.
از نظر زندگیکردن دستبهدست هم بدهید و یکخانهای برایش در شهر خودمان زابل بسازید و تحویل آن با بچهها دهید و خرجی از شما نمیخواهند و این وصیتنامه تحویل دامادمان آقا حبیبالله نارویی داده شود که بعد از من به سپاه ارائه کند و جنازهام را در شهر خودمان زابل به خاک بسپارید. دیگر عرضی ندارم همگی شما را به خداوند بزرگ میسپارم.
انتهای خبر/














